به گزارش "پیام خاوران " 31 خرداد ماه سال 1366 عملیات مهمی به نام «نصر 4» با هدف تصرف شهر «ماووت»، استقرار روی ارتفاع «ژاژیله» و ایجاد زمینه تصرف ارتفاع «گردهرش» طراحی و به اجرا درآمد. در این عملیات، لشکر «قدس» گیلان مانند دیگر لشکرها مأموریت یافت که خطوط دشمن را درهم بشکند. این لشکر با نیروهای مجرب خود به عمق خاک عراق و سمت شهر ماووت نفوذ کرد و پس از پشتسر گذاشتن موانع، در شرایط سرد و یخبندان منطقه، به خطوط تماس دشمن نزدیک شد. در این عملیات لشکر قدس گیلان با 2 تیپ، به استعداد پنج گردان پیاده، موفق شد طی دو مرحله ماموریت خود را 100 درصد با موفقیت به انجام برساند. سرعتعمل رزمندگان لشکر قدس به حدی بود که معاون تیپ مستقر در ژاژیله عراق به اسارت نیروهای اسلام درآمد. در این عملیات نیروهای ایرانی در دو شبانه روز موفق شدند به اکثر اهداف مورد نظر دست یابند. نیروهای دشمن نیز متقابلاً در روزهای بعد چندینبار اقدام به پاتک کردند که همه این اقدامات به شکست انجامید. در این عملیات و عملیات کربلای 10، تعداد 557 نفر از نیروهای دشمن به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند و بیش از 6000 نفر از نیروهای دشمن کشته و زخمی شدند، همچنین متأسفانه سردار «مهدی خوش سیرت »، فرمانده عزیز «تیپ 2 لشکر قدس» گیلان هم در همین عملیات به شهادت رسید. همچنین «تیپ 443 از لشکر 27» عراق هدف سنگینترین حمله قرار گرفت و به همراه بیش از نیمی از امکانات «تیپ 603» پیاده در این عملیات منهدم شد.یکی از افرادی که در این عملیات مهم شرکت داشته است، دکتر مجید پورعیسی رئیس سازمان مدیریت و برنامه ریزی خراسان جنوبیست. وی متولد روستای چافجیر رودسرگیلان و دارای دکتری تخصصی جغرافیا و برنامه ریزی روستایی است. او سابقه یازده ماه حضور در جبهه های دفاع مقدس در طول سالهای 1364 تا 1367 در مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور از جمله کردستان، سنندج– بانه - سلیمانیه عراق - ماهشهر- شوشتر–آبادان – خرمشهر-شلمچه و دوایجی را دارد. جوان برومند سالهای دفاع مقدس در عملیات آفندی ماووت سلیمانیه عراق به نام عملیات نصر4 و عملیات بیت المقدس7 حضور مستقیم داشته و برای نگهداری خط و پشتیبانی پدافندی در مناطق مختلفی از جمله آبادان – شلمچه – دوایجی – ماهشهر(به همراه دانشجویان برای محافظت از تدارکات جنگ در شرکت ایران – ژاپن) حضور یافته است. خاطره ای که تقدیم حضورتان می شود، بخشی از ماجرای زیبا و درس آموز عملیات محاصره شهر ماووت و سلیمانیه عراق در اوایل اردیبهشت سال 1366 و به اسارت گرفتن یازده اسیر عراقی توسط پورعیسی است که در حاشیه یکی از جلسات در هفته دفاع مقدس و با زبانی ساده و دلنشین، روایت شده است. این خاطره، از جنبه های مختلف، زوایای زیبایی دارد که به ویژه برای جوانان درس آموز خواهد بود(خاطره مذکور بدون واسطه نقل می گردد): همزبان هفته بسیج، این خاطره شیرین را از زبان او با هم می شنویم؛ «بنا شد گردان امام حسین (ع) به همراه سایر گردانهای لشکر قدس گیلان با هماهنگی گردانهایی از لشکرهای اصفهان و مازندران و به فرماندهی حاج ابراهیم همت وسایر فرماندهان ارشد، خط اول ماووت را بشکنند؛ ما همراه فرمانده گردان همان روز صبح برای شناسایی رفتیم؛ بعد از ظهر هم با بخشی از نیروها به طرف خط راه افتادیم و در نیم کیلومتری خط مستقر شدیم. غروب بقیه نیروهای گردان با سر و صدا به ما ملحق شدند! سر وصدای نیروها باعث شد دشمن گرای حضور ما را بگیرد و اقدام به آتشباری روی مواضع نیروها نماید. شب بنا شد خط شکن باشیم، ولی آتش خمپاره ها گردان را به هم ریخته بود. حوالی ساعت یک بامداد عملیات آغاز شد؛ یک سری از فرماندهان ما در همان ابتدای عملیات مجروح یا شهید شدند؛ ازجمله شهید رحیم اصغری. بنا بود ما منطقه دشت ماووت را بگیریم و بچه های اصفهان و مازندران، سمت چپ و راست ما که در ارتفاعات قرار داشت را به تصرف درآورند. تا صبح درگیری ها شدت داشت؛ عراقی ها مقاومت شدید می کردند. به هرصورتی بود ما کل منطقه را گرفتیم، ولی از طرف چپ و راست مورد هجوم دشمن بودیم. تلفات نسبتاً سنگینی به ما وارد شده بود. دو تا از برادرانم بنام عیسی که مسؤول دسته بود و خلیل که بی سیم چی و همه فن حریف بود، مجروع شده بودند. از خانواده ما طی عملیات کربلای 4 و 5 ، پنج برادر همزمان در منطقه حضور داشتیم. حتی در یک زمان دیگر، پدر ما هم برای کمک به بچه های جزیره مجنون به عنوان قایقران عازم جبهه شده بود. یادم هست یک روز سر سفره نهار بودیم و رادیو ازطرف حاج آقای احسانبخش نماینده محترم وقت ولی فقیه در استان تقاضای کمک به رزمندگان جبهه برای قایقرانی را اعلام می کرد. من به پدرم گفتم که شما که اینقدر ادعا دارید و نمی ترسید الان موقعیت خوبیست که بروید برای کمک! ایشان هم غیرتی شد و با 19 نفر از دوستان و صیادان عازم جبهه شدند. ایشان با رفقایش حدود بیست روز در خط مقدم بودند، ولی به اندازه بیست سال برایشان خاطره شد و تکیه کلامشان هم این بود که شما اینقدر رفتید جنگ ولی هیچ عکسی از شما بطور رسمی و پشت جلد مجله ای نیامد، ولی کار ما اینقدر مهم بوده که مجله مکتب انقلاب پشت جلدش ما را به تصویر کشیده! من هم مسؤولیت یک دسته با من بود وگهگاهی گروهان را برای آموزش همراهی می کردم، ولی چون جوان بودم و زبر و زرنگ و نترس و وجهه دانشجویی هم داشتم، هرکاری که از دستم بر می آمد انجام می دادم. الان هم در کارهای اداری همینطور هستم. نه وقت می شناسم ونه قوانین اداری خشک و نه مسؤولیت های زودگذر برایم اهمیتی دارد. سری به پایین، یا علی حرکت به قلب دشمن. همین هم هست که هیچوقت مسؤولیت های من دوام و قوام ندارد و از این استان به آن استان و از این مسؤولیت به آن کنج عزلت! همیشه هم شکرگزار خدا بوده ام که توفیق خدمت را به من داده، هر موقع هم او مصلحت دانسته، در جای دیگری خدمت کرده ام. خلاصه صبح به طور کامل در تیر رس دشمن بودیم. در همین اثنی ماشین مهمات ما که خیلی هم از اوضاع خط با خبر نبود، رسید. مثل باران، سیل گلوله به طرف ماشین سرازیر شد. بچه های سپاه سریع از ماشین پیاده شدند و پناه گرفتند. انفجار مهمات ماشین همان و تضعیف روحیه خسته بچه ها هم همان. با همان طمطراق پهلوانی و بی باکی جوانی شروع کردم به تخلیه مهمات. صحنه مرگبار و خطر ناکی بود. بچه های دیگر وقتی دیدند من دست بردار نیستم، آنها هم سریع آمدند و ماشین را از مهمات خالی کردیم. بعدها بچه های سپاه و راننده ماشین مهمات به اخوی سپاهی ما و سایر بچه ها این ماجرا را با آب و تاب تعریف کرده بودند و وقتی به عقب رفته بودیم ما را مورد تفقد قرار می دادند. اخوی سپاهی ما هم بسیار از این ماجرا و رشادت به خرج داده شده، هنوز که هنوز است برای بچه های فامیل به نیکی و شعف یاد می کند. بچه ها خیلی خسته بودند. از ظهر روز قبلش چشم روی هم نگذاشته بودند. بچه های پشتیبانی فرصت نکرده بودند که خاکریز خوب و بلندی ایجادکنند. محشر کبرایی بود. از هر طرف گلوله بود که به سمت ما می آمد. به عنوان فرمانده، من حضور داشتم وجواد درود فرمانده گردان. برادران جواد یکی صادق که مجروح شده بودند و جلال هم که شهید شده بود. با جواد، خط را محافظت می کردیم که ناگهان یک افسر بلند پایه عراقی بدون اطلاع از اینکه خط را ما محافظت می کنیم به طرف ما آمد و با مهارتی مثال زدنی و دیدنی خودش را به زیر پلی رساند، ولی بچه های ما چنان آتشی رویش ریختند که در حین فرار کشته شد. ما هم برای اینکه از محاصره خارج بشویم مجبور بودیم که حداقل از یک طرف در امان باشیم؛ تصمیم گرفتیم سمت راست خودمان را پاکسازی کنیم. این در شرایطی بود که مثل باران به طرف ما گلوله می آمد . همینطور گام به گام جلو می رفتیم که ناگهان تیری به خشاب جلوی کمرم اثابت کرد. لحظه ای مکث کردم مرمی داغ را لمس کردم و فهمیدم دعاهای مادرم و قرآن به سرهایش در شب های قدر، اثر خود را گذاشته و دست کم امروز از مرگ خبری نیست! این را هم بگویم که هرموقع ما برادران عازم جنگ می شدند، مادرمان شب و روز قرآن به سر، به درگاه خدا دعایمان می کرد. شیر زنی بود در زمانه خودش نترس و بی باک و وفادار به نظام. با چند نفر از بچه ها به سمت قله یورش بردیم. تا جایی که می شد از نارنجک استفاده کردیم و به دشمن نزدیک شدیم. من نارنجکی را با هرچه زور در دستم بود پرتاب کردم. لحظه ای صبر کردم ولی صدایی نیامد. فهمیدم عجله باعث شده ضامن نارنجک را نکشیده و پرتابش کنم! ولی بعد دو سه تا نارنجک دیگر پرتاب کردم که مؤثر بود؛ به هر زحمتی بود قله را گرفتیم. با همکاری بچه ها به صورتی آرایش نظامی را چیدیم تا با این حداقل نیروهای باقی مانده توان مقاومت از جلو را داشته باشیم؛ بعد از مدتی مشاهده کردیم که عراقی ها از سمت چپ در حال فرارند. فهمیدیم که استانهای دیگر وارد عرصه شده و در حال رسیدن به اهدافشان هستند. با مشورت جواد خواستم چند نیرو بردارم و دشمن را تعقیب کنم، ولی جواد مانع این کار شد وگفت به اندازه کافی نیرو برای تعقیب نداریم. خودم به فتوی شخصی بدون اینکه از وضعیت مهمات خودم آگاه باشم پریدم آن طرف خاکریز و حدود پانصد متری جلو رفتم. به محض اینکه عراقی ها خواستند از یک کانال به سمت بالا فرار کنند آنها را به رگبار بستم. شش نفر از آنها من را دیدند و تسلیم شدند. تفنگ را بطرفشان نشانه گرفتم. خواستم آنها را بترسانم که دیدم خالی است و فشنگ ندارد. خشاب های من تمام شده بود. در یک لحظه و سریع، ضامن یک نارنجک را کشیدم وآنها را وادارکردم به بالای کانال به سمت من بیایند. بالا که آمدند با اشاره گفتم لباسهایتان را درآورید و چند تا بشین و پاشو دادم و دستها به پشت گردن، آرام آرام آنها را با خودم به عقب آوردم. از بالای تپه در حال پایین آمدن بودیم که ناگهان دیدم پنج نفر از عراقی ها نشستند و در حال پرکردن خشاب هایشان هستند. به محض مشاهده این وضعیت، نارنجک را به حالت پرتاب به سویشان گرفتم. با دیدن این صحنه همگی بلند شدند و دستشان را بالا بردند. فکر می کردند نفرات ما زیاد است. آنها را با خودم به نزدیک خاکریز آوردم. جدیدترین خبرهای استان وکشور را در کانال تلگرامی ” پیام خاوران ” بخوانید. (کلیک کنید) در این اثنی بچه ها سر رسیدند و چون تلفات ما شدید بود از من خواستند که تیر بارانشان کنیم. می گفتند مجید! ندیدی که بچه های ما جلوی چشممان تکه تکه شدند؟ ندیدی فلانی چه شد؟ ندیدی اینها چه بلایی بر سربچه های ما آوردند؟ من گفتم احدی اگر به اینها دست درازی کند همین نارنجک را تو حلقش می کنم! بچه ها از قاطعیت من خبر داشتند و دیگر اصراری به این کار نکردند. عراقی ها هم من را مثل یک فرشته نجات می دیدند. از جیب خودشان تربت امام حسین(ع) را بیرون آوردند و با عجز و ناله، «أنا شیعه أنا شیعه» می گفتند. معلوم بود از حزب بحث عراق نیستند. این بود که یازده اسیر عراقی با این وصف جان سالم به در بردند وتحویل مسؤولین مربوطه داده شدند. آن روز به امید تحویل خط به گردان دیگر چشم انتظار ماندیم.گشت وشناسایی به ما تذکر داد که عراقی ها با استعداد زیاد پشت کانال صف آرایی کرده اند و امشب قصد حمله دارند. ما هم به امید گردانهای پشتیبان تا ساعت یک شب خط را نگهداشیم. ولی از روز بد حادثه گردانهای پشتیبان به هر دلیل نتوانستند خود را به خط برسانند. عراقی ها با آتش تهیه زیاد و نیروهای زمینی و لجستیک فراوان چنان عرصه را بر ما تنگ کردند که راهی جز عقب نشینی نداشتیم.کل منطقه تصرف شده را به دشمن دادیم. ولی صبح دوباره با تلفات سنگین منطقه عملیاتی را باز پس گرفتیم. در این عملیات با همه سختی هایش در دل شب و در ظلمت تاریکی خبر رسید که آیت الله هاشمی رفسنجانی رییس ستاد جنگ و نماینده حضرت امام(ره) به این منطقه خطر ناک آمده است که نشان از اهمیت این منطقه سوق الجیشی داشت و باعث افزایش روحیه رزمندگان شد. در این عملیات علی رغم پیشروی و عقب راندن نیروهای دشمن به عمق سرزمینهای خودشان، ولی به دلایل متعدد ازجمله عدم پشتیبانی کافی مجبور به عقب نشینی تاکتیکی شدیم. هرچند ضربات سنگینی نیز به استحکامات و لجستیک عراق وارد شد. سختی ها و رشادت های زیادی برای دستاوردهای دفاع مقدس انجام شده که باید همگی به ویژه جوانان قدردانش باشند. انشاءالله در همه حال پاسدار حرمت خون شهیدان باشیم و خداوند روح همه شهدای این عملیات را شاد و از ما راضی بفرماید.» انتهای پیام /101