چاپ خبر
گروه : padeshah
حوزه : اخبار استان, اخبار برگزیده استان, سیاسی, عرشیان جاوید
شماره : 3761
تاریخ : 7 بهمن, 1397 :: 10:35
«سورگی» و «سندروس» قهرمانان آن روز

به گزارش پایگاه خبری "پیام خاوران"، تاریخ بیرجند آن روز را فراموش نمی کند! هر روز که می گذرد درخشندگی و نورانیت آن بیشتر می شود، نسل به نسل و سینه به سینه این قطعه تاریخ مرور می شود، همچنان زنده و پویاست، مثل 40 سال قبل.   روز خونین و پرپر شدن دو قهرمان انقلاب اسلامی و شهادت «سورگی» و «سندروس» را می گویم، آن روز از میدان ابوذر تا شهدا مملو از جمعیت خداجویی بود که آمده بودند تا ثابت کنند خون بر شمشیر پیروز است، آمده بودند تا استوری از کرامت انسانی، آزادی اسلامی و دین خواهی بنگارند که همیشه تاریخ بدرخشد.   هفتم بهمن بیرجند فراموش نشدنی است، روز به یادماندنی این سرزمین الهی فرهنگی است. هفتم بهمن ماه بیرجند ترجمان اعتقادی مردم این خطه است، «سورگی» و «سندروس»، دو فرزند دلاور این خطه ولایی هستند که درخت ایثار را به واسطه از خودگذشتگی، وفاداری و آرمان خواهی با خون خود آبیاری کردند و اکنون این درخت، تنومند شده و بدین جهت است که جامعه مدیون آن خون هاست و هرگز آن ها را فراموش نمی کند زیرا چراغ مدنیت، انصاف و ایثار و وجدان؛ اجازه خاموشی و فراموشی آن را نمی دهد.   «سندروس» و «سورگی» دو قهرمانی هستند که سلسله قهرمانان دیگر این مرز و بوم شده اند. هفتم بهمن بیرجند روز به یادماندنی این خطه ولایی که آفتاب آن با دو نام سورگی و سندروس طلوع می‌کند، طلوعی به یادماندنی که غروبی ندارد. خانواده ها، روایت گر آن روز به یادمانی می شوند و قلم که کاتب این خاطرات است.   سر به زیر و حرف شنو   «نرگس حسینی نژاد» همچنان، دلتنگ پسر 15 ساله اش می شود و می گوید: از بچگی مظلوم، مهربان و سر به زیر و حرف شنو بود. با شروع فعالیت های انقلابی، او و برادر بزرگش پا در این راه گذاشتند. پس از مدرسه و کمی استراحت راهی قرار با دوستان و یکی از معلم هایش می شد تا برای پخش اعلامیه و گرفتن نوارهای سخنان امام خمینی (ره) با هم هماهنگ باشند. آن قدر اشتیاق داشت که می گفت امام که به ایران بیاید با معلم و یکی از دوستانم برای دیدنشان به تهران می روم اما قبل از آمدن امام به آرزویش و شهادت رسید. برادر بزرگش با پسر شهید راستگو دوست بود و در راهپیمایی ها روی خودرو می رفت و شعار می داد و علی هم راه آن ها را می رفت.   خاطرات آن روزها را این طور مرور می کند: آن ها با این که جوان بودند اما چراغ راه مان بودند و به روشن شدن فکر و اندیشه ما کمک می کردند بنابراین هیچ گاه مانع شان نمی شدیم بلکه همه خانواده با هم، برای حضور در راهپیمایی عازم می شدیم. ششم بهمن ماه یکی از بستگان که در ژاندارمری بود با ما تماس گرفت و گفت ماموران فردا اجازه تیر دارند و راهپیمایی سنگین است، فردا شما شرکت نکنید.اما خانواده سندروس مشتاق تر از روزهای دیگر به راهپیمایی می روند در حالی که «علی» از شب قبل بی تاب بود و به گفته مادر، خواب درستی نداشت. مسئولیت برادر کوچک را بر عهده می گیرد و همه به خیابان می روند. مسیر از میدان ابوذر تا شهدا شلوغ است.   قلبم گواهی دیگر می داد   هر چه می گذرد شعارها کوبنده تر و محکم تر می شود. فریاد مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، روحیه ماموران را به هم می ریزد و تهدیدها در مردم اثری ندارد.   حسینی نژاد می گوید: با طنین انداز شدن شعارها صدای تیر هوایی بلند شد، جمعیت پراکنده شدند، صدای شلیک ادامه داشت و انگار تیری بر قلبم خورد، درد را حس می کردم. همراه خیلی از بانوان به خانه های واقع در حاشیه خیابان پناه بردم اما قلبم گواهی دیگری می داد. دخترم را در جمعیت گم کردم. شلوغی ها که کم شد به خانه برگشتم، هیاهو و انبوه مردمی که در کوچه رفت و آمد داشتند شک من را به یقین بدل کرد.   وی ادامه می دهد: علی در مسیر راهپیمایی و جلوی ژاندارمری با شلیک گلوله در حالی به شهادت رسید که برادر کوچکش را به آغوش گرفته بود. قبل از آن دوستش او را صدا می زند و می گوید که «سندروس» فرار کن، شاید هم که وقتی نام او آورده می شود ژاندارم ها او را با برادر بزرگ تر اشتباه گرفته و به او شلیک کرده اند. آن شب ها مادر و پدر خانواده سندروس هر چند نگران بازگشت پسرانشان به خانه بودند اما پس از آن دلشان به خواست خدا آرام شد. مادر معتقد است هر چند دوستان علی حالا خانواده و زندگی دارند اما غصه ای ندارد چون جای پسرش خیلی بهتر از این دنیاست. حالا که 40 سال دلتنگی بر او و خانواده اش گذشته است باز هم پشیمان نیست که پسرش در راه ظلم ستیزی و تحقق نظام اسلامی از دست رفته است.   بهتر از همه   شهید محمود سورگی هم روز هفتم بهمن ماه 57 در راهپیمایی باشکوه مردم بیرجند به شهادت رسید. جوان بود، شاید 18 سال هم نداشت. تا کلاس ششم ابتدایی قدیم درس خوانده و پس از آن برای کمک به پدر و مادرش در کشاورزی و قالی بافی به روستا بازگشته بود. برادر شهید که چند سالی از او کوچک تر و در راهپیمایی ها همراه و شاهد شهادت او بوده است آن روز را به خوبی به یاد دارد.   «شاهی سورگی» آن روزها در بیرجند درس می خواند اما مرتب به روستایشان سورگ می رفت و از هر چه درباره وقایع انقلاب دیده، شنیده و خوانده بود برای محمود، می گفت. او می گوید: در جمع برادرانم از همه ما بهتر بود، اخلاق بسیار خوبی داشت و با این که بچه بودم نماز خواندن را به من یاد داد. احترام او به والدینم زبانزد بود و علاقه زیادی به آن ها داشت.   وی می گوید: اخبار رادیو را گوش می کرد و من هم که آخر هفته ها به روستا می رفتم به او می گفتم در روزنامه ها چه خوانده ام. روزنامه اطلاعات، وقایع آن زمان و اعتراضات مردمی را می نوشت. اطلاعات و آگاهی سیاسی اش زیاد بود و می گفت که رژیم شاه به درد مردم نمی خورد و باید حذف شود.   فعالیت انقلابی در روستاها   برگ دیگری از کتاب آن روزها را ورق می زند. بریده روزنامه ها را روی مقوا می چسباندیم و به روستاهای دیگر می رفتیم  و برای مردم می خواندیم و آن ها و به ویژه جوانان را به شرکت در راهپیمایی تشویق می کردیم هر چند خیلی ها می ترسیدند. پدر و مادر از رفتار و کارهای انقلابی شان اطلاعی نداشتند.   سورگی، ادامه می دهد: برخی مردم روستاها از فعالیت علیه دولت هراس داشتند بنابراین فعالیت ما مخفیانه بود و تا بعد از شهادت محمود، پدر و مادرم متوجه نشدند او چه می کرد. به دلیل این که پدر و مادرم مانع او نشوند به آن ها نمی گفت. بیشتر نوارهای سخنان امام خمینی (ره) را در مسجد آیتی بیرجند می گرفتم و گوش می‌کردم خبرها و اعتراض ها در شهر زیاد بود و در مسجدها به ما می گفتند جوانان را به خط انقلاب دعوت کنیم.   من و او مانع فعالیت انقلابی یکدیگر و حضور در راهپیمایی ها نمی شدیم چون اطلاعات ما زیاد شده بود که در همه شهرها خبرهایی است. اوایل، زمانی که ساواک شهید راستگو را به شهادت رساند تا حدودی هراس داشتیم اما با زیاد شدن اطلاعات مان و تعداد انقلابی ها و مردم دلگرم بودیم و دیگر ترسی به دل راه نمی دادیم.   او اوج راهپیمایی ها در بیرجند را از اواسط دی ماه 57 بیان و اضافه می کند: محمود در روستا سرگروه دوستانش بود و بیشتر در روزهای تعطیل برای راهپیمایی می آمد. روز شهادتش، تنهایی به جاده زد و با این که قسمت زیادی از راه را پیاده آمده بود اما سرانجام با یک موتور سیکلت، خودش را به بیرجند رساند. مسیر از سه راه اسدی به طرف مسجد آیتی و کشمان بود. دولت وقت، حکومت نظامی اعلام کرده بود اما جمعیت زیادی در راهپیمایی حاضر بودند. در میدان ابوذر فعلی برادرم را پیدا کردم نیروهای نظامی همه جا مستقر بودند، از میدان ابوذر به طرف میدان شهدای فعلی می رفتیم در حالی که گل همراه داشتیم تا به نظامی ها بدهیم و آن ها را جذب کنیم. مردم هم شعار می دادند «ارتش به این بی غیرتی/ هر گز ندیده ملتی» که با این شعر نظامی ها عصبانی تر شدند و تیراندازی شروع شد.   برادر شهید سورگی می گوید: در خیابان حکیم نزاری به اندازه یک خودرو کفش و چادر از مردم دیده می شد. با شروع تیراندازی هر یک به طرفی می دوید، من و برادرم هم به سمت خانه ای رفتیم اما گفتند جا نیست و به خرابه کنار قنادی پناه بردیم.   وی ادامه می دهد: در خرابه پنهان شده بودیم که ماموری داخل آمد و محمود را گرفت و از او خواست به امام بد بگوید، اما برادرم برعکس مرگ بر شاه را فریاد زد، با این کار سر نیزه را در بدنش فرو کرد، چند ضربه زد و ما را کشان کشان به داخل میدان برد. محمود با وجود جراحت، با او درگیر شده بود در همین هنگام، مامور دیگری تیری به طرفش شلیک کرد. من هم به طرف او رفتم اما با باتوم به سرم زد و در جوی خیابان رها شدم و زمانی که به خود آمدم لباس هایم به خون محمود، آغشته بود.   او می گوید: روزهای اول شهادتش خیلی سخت گذشت به ویژه این که تفاوت سنی ما زیاد نبود و وابستگی زیادی به هم داشتیم، هنوز هم وقتی از میدان شهدا می گذرم خاطره شهادت او برایم زنده می شود و تنم را می لرزاند.   شاهی سورگی از بی توجهی دستگاه ها به یاد و نام شهدای انقلاب گلایه می کند و می گوید: بارها اعتراض کرده ام که چه چیزی در استان به یاد شهدای انقلاب نام گذاری شده است تا حداقل نسل جوان با آن ها آشنا شوند و بدانند در بیرجند و استان هم مردم علیه رژیم ایستادند و شهید دادند؟!   هر چند که مسئولانی از بنیاد شهید برای دیدن مادرم آمدند و اگر چه گفته می شود که در گلزار شهدا باید رفت و گل افشانی کرد اما بر مزار شهید محمود سورگی نیامده اند. این ها درخت انقلاب را کاشتند و شهدای دیگر آن را آبیاری کردند.   منبع:روزنامه خراسان جنوبی انتهای پیام/