چاپ خبر
گروه : padeshah
حوزه : یادداشت
شماره : 59028
تاریخ : 13 اردیبهشت, 1403 :: 17:20
معلم؛ بازیگری 30 ساله| حسین قربانی

به گزارش "پیام خاوران"، 30 سال معلمی کم نیست، 30 سال  قبل از ساعت 6 صبح بیدار شدن و همزمان با آماده کردن صبحانه، آماده کردن وسایل و غذای کودکت، آرام و سروقت بیدار کردن بقیه اعضای خانواده و مهیا کردن اسباب کار روزانه  آنها و  راهی کردنشان! و سپس جا گذاشتن تمام غصه‌ها و رنج ها و خستگی‌هایت در پشت در خانه! تا دیر نشده تو هم باید راه بیفتی و  کودکت را به آغوش بکشی و با دیگر دستت ساک بچه و کیف خودت را و البته چادرت! را سفت بچسبی! به مهد که رسیدی فرزند دلبندت را خواب آلود از خود جدا کنی و به غیر بسپاری چه لحظه های جانکاهی! و سپس به آرامی اشک‌ها را  از گوشه چشمانت پاک کنی! آن هنگام که  دست  نوزادت را به سختی از یقه‌ات جدا می‌کنی!  "هیچ کس حال تو را نمی‌فهمد" ! به محض رسیدن به مدرسه (شهر یا روستا که ممکن بود بیش از ساعتی طول بکشد) ! باید لبخند را تمرین و صدایت را صاف می‌کردی و خم به  ابرو نمی‌آوردی !! تا به دخترانی که با شوق صدایت می‌کنند جواب دهی و با صدای بلند بگویی صبح بخیر جااانم تو  هم خوبی؟ و با قدم برداشتن در حیاط پر از چاله  مدرسه آن را لبریز کنی از عطر حضورت، تا برداشتن گام‌های باصلابتت الگویی باشد برای شاگردانت ! باید با نشاط و پرانرژی وارد دفتر مدرسه  شوی تا حس کنجکاوی  همکارت، حال خراب درونت را فاش نکند ! بعد از احوالپرسی کردن با دیگر همکاران و ثبت  زمان حضورت ،  دفتر حضور و غیاب  به دست، راهی کلاس شوی. طبقه  اول طبقه  دوم طبقه  سوم اینجاست که  باید از جان مایه بگذاری! در کلاس قدم که می‌گذاری هم مادری، هم خواهر. هم معلمی و هم الگو و هم مونسی  و هم مرهم دخترکانی که هرک دام از خانواده‌ای سر کلاس حاضر شده‌اند. یکی خوشحال، یکی غمگین، یکی بیمار، یکی رنجور، یکی افسرده، یکی گریان و یکی خندان. دخترکانی که یکی  یتیم است و آن یکی فرزند طلاق، یکی تک فرزند است و آن یکی هم از شهری دیگر با فرهنگ متفاوت از این منطقه به اینجا آمده و آن یکی هم شاید از روستایی دورافتاده... باید با آنها خندید، با آنها گریست و با آنها زندگی کرد. آری معلم یک بازیگر است. بازیگری که از جان و روح  خود مایه می‌گذارد. معلمی که  تمام حال خراب خود را   پشت در کلاس رها می‌کند! او در کلاس مادر سی، چهل  دختر  می‌شود که هریک دنیایی  عجیب و غریب دارند ! تو باید مرهم شوی  بر زخم‌های حک شده بر رو ح و روانشان،  شاید دردهایشان را  التیام بخشی. باید  به مانند نور بتابی تا جهل و نادانی را از وجودشان بزدایی. تو باید سرتاپا نور شوی، بدرخشی با تلالو نورت سنگ وجود شاگردانت را صیقل دهی و بامحبت و آگاهی و دانایی همه را به مکتب درس خویش فرا خوانی و جان تشنگان حقیقت را سیراب کنی! این پروسه حداقل 3 بار در روز تکرار می‌شود و... سپس 9 ماه درسال و سرانجام سی سال ..‌‌ سی سال می‌گذرد  می‌بینی خود خاکستر شده‌ای اما ققنوس‌ها از خاکسترت پرواز می‌کنند و بلندای آسمان را فتح  کرده‌اند و چه شیرین است نظاره‌گر این پرواز بودن. انتهای پیام/ 102